آرمان
من و آرمان در یک کوچه بزرگ شده بودیم. آرمان بچهی خوبی بود با بازی گوشیهای کودکانهی خاص خودش. بگی نگی تپل بود با موهایی خرمایی و چشمایی قلمبه و ابروهایی کشیده. من و آرمان رفتوآمد خانوادگی نداشتیم. هر روز بعد از مدرسه، این آرمان بود که زنگ خانه ما رو می زد. من و آرمان در یک کلاس درس میخواندیم. یادم هست که میزها سه نفره بود. روی این حساب پنج سالی بود که من و آرمان از صبح تا شب با هم بودیم. آرمان، داداش نداشته من بود.
آن سال کلاس چهارم بودیم. پاییز زودتر آمده بود. اینجا پاییز را با بادهای شدیدش میشناسند. اگر صبحها مدرسه بودیم، تمام بعد از ظهر را وقت آزاد داشتیم که در پارک نزدیک محله بازی کنیم. یکی از تفریحات ما به پشت خوابیدن و تماشای غروب آفتاب بود. همین که خورشید پشت ابری پنهان میشد، هزار هزار رنگ زیبا بیرون میزد. خاکستری، سرمهای، آبی، زرد، نارنجی، بنفش، قرمز و ... انوار خورشید از پشت ابرهای سرمهای از غرب تا شرق ادمه داشت مثل پرتو چراغ قوه در بیابانی برهوت. هر اندازه که خورشید به غروب کامل نزدیکتر میشد، ابرهای شرقی قرمزتر میشدند. قرمز مثل رنگ گلهای قالیچهای که مادربزرگم درست میکرد. فقط خدا میدونه که چند بار این منظره را با هم دیدیم.
یک روز که محو تماشا بودیم، تمام مدت آرمان ساکت بود - برخلاف هر روز- تا اینکه گفت:«اگر خدا تو مدرسه ما درس میخوند حتماُ شاگرد اول درس نقاشی میشد». گفتم:«اوهوم»
روز بعد ساعت شش صبح از خواب بلند شدم. بعد از ناشتا و مرتب کردن کیف مدرسه، یک ربع به هفت شد. سریع جمع و جور کردم و رفتم بیرون. مثل همیشه آرمان منتظر بود. تا مدرسه نیم ساعت راه بود. هر جور که حساب کنی باید یک ربع به هفت راه میافتادیم که هفتوربع مدرسه باشیم تا از شر معاون بیاعصاب مدرسه در امان باشیم. مدرسه ما توی خیابانی بود که به خیابان «دانشآموز» معروف بود. این معروفیت بیدلیل نبود. در این خیابان تقریباً پنج شش مدرسه وجود داشت. مدرسه ما آخرین مدرسه بود. مدرسهای که میگفتند پنجاه سال قدمت دارد. ما به این مدرسه موزه میگفتیم. دیوار جنوبی مدرسه بر اثر نشست، کج شده بود و بچههای مدرسه عمداً دیوار را هل میدادند که شاید فرو بریزد و مدرسه تعطیل شود. مدرسه یک سالن داشت با کلاسهایی نزدیک به هم و دو کلاس مجزا درست سمت راست سالن کنار دیوار نشست کرده.
من و آرمان کنار هم بودیم روی یک میز کنار پنجره. از پنجره، کلاسهای سالن معلوم بود. بعد ساختمانی بلند و بعد گلدستههای یک مسجد. این پنجره برای من و آرمان دارایی ارزشمندی بود. ما ابرها را داشتیم. کبوترهای روی گلدستهها را داشتیم و اینها برای فرار از کلاسهای کسلکننده کافی بود. باید شکلک درآوردن برای کلاس پنجمیهای سالن را هم به موارد بالا اضافه کنم. راجع به مورد آخر باید صادقانه بگویم که من و آرمان بعد از مدرسه، تقریباً هر روز با کلاس پنجمیها درگیری داشتیم. در یک موردبعد از کتک خوردن از کلاس پنجمیها در حالی که گریه میکردم آرمان گفت: «این و باش!!!چت شده؟» گفتم: «هااا» گفت: «مرد که گریه نمیکنه؟». اشکهام رو پاک کردم و گفتم :« میدونی که پاییزه و باد زیاده! یه چیزی تو چشمم افتاده». خندید و چیزی نگفت. اون روز آرمان بیشتر از من کتک خورده بود.به خاطر همین روحیه و رفتارها بود که اکثر بچههای کلاس میخواستند با آرمان دوست باشند.
وقتی آرمان وارد کلاس میشد، بی بروبرگرد پنجره را باز میکرد. سرما و گرما هم در این کار او چندان تاثیر نمیگذاشت. البته این میل به باز بودن پنجره برای آرمان بدون هزینه نبود. گاهی معلمها از دست آرمان شاکی میشدند و آرمان بود و یک کتک مفصل! این عادت او هیچ وقت ترک نشد. کلاس ما کلاسی کوچک بود با دو پنجره رو به سالن، دری کهنه و سنگی بزرگ برای باز یا بسته نگه داشتن در ، سکویی در جلوی کلاس و یک بخاری کهنه نفتی با بویی بسیار بد و تخته سیاهی که سفید بود. از روی همین تخته بود که به سن و سال مدرسه پی برده بودیم.
آن روز ساعت دوم کلاس انشا بود. آقای معلم، جوانی خوش قد و بالا اما بددهن و خودشیفته بود. ما به خودستاییهای آقا معلم و حکایتهای دروغین ایشان از عشقبازی با خانمهای پاریسی عادت کرده بودیم هر چند نمیدانستیم که پاریس کجاست.اما بچههای کلاس به این خودستاییها روی خوش نشان میدادند. بعد از سخنان گهربار آقا معلَم، قرار بر این بود که حضرتشان موضوعی تعیین کنند و دانشآموزان نیمساعت وقت داشته باشند که در آن مورد انشایی تخیل کنند. آقا معلم گفت: «بچهها اینجا کسی باباش معتاد نیست؟» کسی جواب نداد. آقا معلم گفت:« پس موضوع انشا در بارهی آدمهای معتاد باشه. نیم ساعت وقت دارید»
همه ساکت بودند. گاهی صدای پچپچ بچهها میآمد و بعد خندهای با صدای بلند. «مرض» این چیزی بود که آقا معلم میگفت. آرمان تمام مدت در حالی که دفتر انشای خودش را باز کرده بود، محو تماشای آسمان و گلدستههای مسجد بود. سقلمهای به آرمان زدم ولی توجهی نکرد. کمکم ابرهای تیره آمدند و باران شروع به باریدن کرد. اول قطرات درشت و پراکنده و بعد قطرات ریز و بیشمار. گنجشک خیسی کنار پنجره آمد و پفکرد و بعد یهو خودش را تکان داد و رفت. صدای چکچک باران و شرشر ناودان آقا معلم را از چرت صبحگاهی بیدار کرد با چشمهای نیمه باز کش و قوسی به خود داد و آرام گفت: «بچهها وقتتون تمومه». بعد دفترش را باز کرد و با صدای بلند گفت:« سینا احمدی»
سینا:«بله آقا»
معلم:«بیا انشاتو بخون»
سینا رفت روی سکو و شروع کرد به خواندن. در حال خواندن انشا، پای چپش میلرزید و هرازگاهی با گفتن «همممم» انشا را ادامه میداد. یک نگاه آقا معلم به سینا بود، یک نگاه به باران و یک نگاه به ساعت کهنه روی دیوار. سینا به اینجا رسید که «معتادها آدمهای خطرناکی هستند وبهتر است با بچهی آدمهای معتاد دوست نشویم. در تلویزیون نشان میداد که معتادها بیماری ایدس دارند. دیروز معتادی را در جدول دیدم که ...» بچهها زیر لب خندیدند. معلّم روی میز زد و گفت:«بچهها ساکت باشید». سینا ادامه داد:«پدرم میگوید در محله ما معتادی است که زنش را ...».
باران به شدت میبارید و کبوترها در گلدستههای مسجد پناه گرفته بودند. پنجره باز بود و قطرات ریز باران روی آرمان میریخت. صدای گنجشکها با صدای هیاهوی بچههایی که در حیاط بودند در هم پیچیده بود.
«آفرین برو بشین. نفر بعد آرمان امیرخانی بیاد»
آرمان محو تماشای باران بود. معلّم بلندتر گفت: «آرمان امیرخانی»
آرمان برگشت و به من نگاه کرد. قطره اشکی از گونهی آرمان بر دفتر انشایش چکید.