دست بالای دست بسیار است!
مردی در سفر بود. از قضا در صحرایی با خرسی بزرگ روبهرو شد. خرس با غذایی آماده روبه رو بود! خرس خواست که عرض اندامی کند و زهرچشمی بگیرد. پس دو سنگ بزرگ برداشت و آنها را به هم زد. سنگها خرد و خاکستر شدند. مرد با دیدن این صحنه دست در جیب کرد و دو تخم مرغی را که به همراه داشت بیرون آورد و آنها را به هم زد. تخم مرغها شکسته شدند. خرس که نظارهگر بود با خود اندیشید که من خرس با این هیکل، سنگها را خرد کردم اما این موجود کوچک آنها را آب می کند!
پس خرس فرار را بر قرار ترجیح داد. خرس برای چارهاندیشی به حضور روباه رسید. روباه پس از شنیدن ماجرا به خرس گفت: نگران نباش! چنان درسی به او بدم که در تاریخ نوشته شود. پس طنابی را به خود و خرس بست تا حیله ای به کار بندد. خرس و روباه با طنابی بسته به هم به راه افتادند تا به مرد رسیدند. مرد با دیدن روباه و طناب بسته شده به او و خرس فهمید که حیله ای در کار است پس بلافاصله رو به روباه کرد و گفت: ای روباه! من با تو بر سر آوردن دو خرس قرار بسته بودم! این که یک خرس بیشتر نیست؟!
خرس نگاهی از سر ترس به روباه انداخت و با خود اندیشید که : ای دل غافل! روباه و این مرد هم داستان هستند! پس با تمام توان پا به فرار گذاشت اما از روباه بیچاره که خود را به خرس بسته بود، اثری باقی نماند!